روزهای تلخ اوین؛ پشت دیوارها چه می گذرد؟


بخش دوم


نیلوفر زارع : پشت دیوارهای اوین محل زایش هزاران خاطره است.خاطره هایی که تا پایان عمر در روح و روان صاحبانش می ماند.خاطره روزهای تلخ بند و خاطره لحظه شیرین رهایی.دل نگرانیهای  خانواده و دلگرمی های بستگان و دوستان. بازگو کردن خاطره های اوین و آن چه که بر خانواده های آنان می گذرد در این فضای خفقان آور کار ساده ای نیست.آنها خاطره روزهای تلخ را جز در محافل خصوصی مطرح نمی کنند و افکار عمومی از آنچه پشت دیوارهای اوین می گذرد بی خبر می ماند.

سلسله  گزارش های " پشت دیوار های اوین چه خبر است؟"از این رو تلاشی است فروتنانه برای بازتاب دادن آنچه بر گروهی کثیر از کنشگران مدنی و سیاسی و هواداران تغییر در ماه های پس از انتخابات گذشته است.این گزارش ها حاصل محاوره های صمیمی با برخی از زندانیان حوادث پس از انتخابات است. هر چند که در نهایت قطره ای از دریای تلخی های زندان را هم بازگو نمی کند.در روایت ماجراها از دادن نشانی های دردسر ساز برای راویانش پرهیز شده است اما در عین حال تلاش شده روایت ها بدون اغراق و بی کم و کاست باشد.

 

 کابوس آن شب کذایی

 

 "قبلا شنیده بودم که ممکن است دو هفته بگذرد و کسی سراغت نیاید. بنابراین از این که چهار روز بعد از بازداشت برای بازجویی صدایم کرده بودند، خوشحال شدم.از در سلول که بیرون آمدم زندانبان چشم بند را زد و دنبالش راه افتادم. وارد اتاق بازجویی رو به دیوار نشستم.دو ساعتی گذشت و کسی نیامد.حوالی ظهر بازجویی شروع شد.

 "اول نوبت سوالات مربوط به اطلاعات شخصی بود.نام و نام خانوادگی، سن، تحصیلات و سوالاتی از این قبیل.بعد اسم 5 نفر از اعضای تشکل (...) را جلویم گذاشتند.سوال این بود:"کلیه ارتباطات خود را با این افراد  توضیح دهید."قبلا چند جزوه درباره نحوه پاسخ به سوالات بازجویی خوانده بودم و شیوه های تک نویسی را کمابیش می دانستم.می دانستم نباید اطلاعاتی بدهم که بازجویان بتوانند از آن علیه خودم یا علیه فرد دیگری استفاده کنند.اما فشار بازجویی نمی گذارد آدم راحت تصمیم بگیرد.وقتی مشغول جواب دادن به تک نویسی ها بودم بازجویم اتاق را ترک کرد.برای هر کس حدود 3-4 خط تک نویسی کردم،تک نویسی هایم بیشتر به تعریف و تمجید شبیه بود.منتظر بودم که بازجویم یعنی آقای(عین) بیاید و بقیه سوال ها را طرح کند.انتظار نزدیک 30 دقیقه طول کشید.

 

 "وقتی برگشت نگاهی به جوابها انداخت.سرم پایین بود ولی  ضربه دست او  روی صورتم چنان محکم بود که اگر گوشه میز را نمی گرفتم حتما با سر به زمین می خوردم.قبل از این که به صورتم سیلی بزند، چیزی نگفت. اما بعد برگه های بازجویی را ریز ریز کرد و گفت :"عین بچه آدم به این سوال ها جواب بده.دفعه بعد از جواب هایت خوشم نیاید کاری می کنم زمین را گاز بگیری."

 "دوباره اتاق را ترک کرد. منگ بودم.دو سه دقیقه ای نمی دانستم باید چه کنم. خودکار را برداشتم و بازی بازی کردم.چیزی به ذهنم نمی رسید.بغض گلویم را گرفته بود. ده دقیقه بعد برگشت.هنوز چیزی ننوشته بودم.برگه را نگاه کرد.موهای سرم را از پشت گرفت و رگبار فحش شروع شد.انتظار این صحنه ها را داشتم اما حالا که در موقعیتش قرار گرفته بودم نمی دانستم باید چه کار کنم.گفت چرا چیزی ننوشتی؟ گفتم داشتم فکر می کردم.گفت 10 دقیقه فرصت داری ده صفحه را پر کنی .این بار از اتاق بیرون نرفت.

 

 "شروع کردم به نوشتن.کنترل اعصابم را از دست داده بودم.چیزهای عجیب و غریبی نوشتم که خودم هم نمی دانم از کجا آورده بودم.وقتی به اسم(... )رسیدم سعی کردم با احتیاط تر بنویسم.او هم بازداشت شده بود بنابراین امکان داشت تک نویسی من وضعش را بدتر کند.ده دقیقه تمام شد اما من فقط 4 برگه را پر کرده بودم.آن هم با خط درشت.درباره آقای(... )هم چیزی بیش از بار اول ننوشتم.آقای(عین) دوباره نگاهی به برگه ها انداخت و تا می توانست فحش و بد و بیراه گفت.

 "گفت:"شما یک مشت حرامزاده بی ناموسید که حرف آدم را نمی فهمید."وادارم کرد دوباره از اول شروع کنم.نفسم بند آمده بود.نمی دانستم  باید چه کار کنم.اصلا چیز تازه ای به ذهنم نمی رسید.هر چقدر سعی می کردم به اعصابم مسلط شوم بی فایده بود.دوباره شروع کردم به نوشتن.گرسنگی هم آزار دهنده بود. این بار با بی رمقی هر چه از ذهنم می گذشت را نوشتم.می دانستم که بعضی از نوشته هایم شبیه اعتراف شده است. اما سعی می کردم خودم را توجیه کنم و بگویم چیزهای مهمی ننوشته ام.با این حال باز به اسم(...) که رسیدم دستم به نوشتن نمی رفت.درباره او دوباره همان حرف های قبلی را با کمی بالا پایین کردن جمله ها نوشتم.

 "آقای(عین) نگاهی به برگه ها انداخت و چیزی نگفت.انتظار داشتم دوباره داد و بیداد کند ولی به زندانبان گفت که به سلول برم گرداند. در سلول که پشت سرم بسته شد بغضم ترکید.غذا را داخل اتاق گذاشته بودند.با همه گرسنگی احساس سیری می کردم.

 "دو ساعتی گذشت.نزدیکی های غروب بود.صدای داد و بیداد از راهرو می آمد.یک دقیقه بعد در سلول باز شد. یکی از زندانبان ها یقه ام را گرفت و کشان کشان بیرون برد.آقای(...) را آورده بودند.کتک خورده بود.چانه اش زخمی بود و معلوم بود که در طول راه موهایش را کشیده اند.شنیده بودم که در بند 209 کسی را نمی زنند اما با داستانهایی که پیش آمده بود شنیده هایم را فراموش کردم.مشت و لگد بود که روی سر و پایم فرود می آمد.

 "آقای(...) داد می زد تو را به خدا نزنیدش.مثل نعش نقش بر زمین شده بودم.صدای هق هق گریه آقای(...) می آمد.بعد نوبت تحقیرهای بازجو رسید.انگشت اشاره اش را به شکل چنگک روی صورتم فشار داد و گفت:" خاک بر سرت که هوای این حمال را داری."نای حرف زدن نداشتم.بعد آقای(عین) رفت سراغ(...).می دانستم می خواهد او را هم تحقیر کند.همین کار را هم کرد.گفت:" ببین اینها را تو بدبخت کردی.حالا کو آن(...)؟ دوباره رو به من کرد و گفت شما دلتان را به کی خوش کرده بودین؟

 "این نمایش دلهره آور نیم ساعت طول کشید، اما مجازات من تمام نشد.پتوی سلول و قرآن را بردند.مثل فنر فشرده شده  دراز کشیدم.نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم ،سوز سرما و درد پهلو اجازه خواب نمی داد.روز بعد فهمیدم که دچار مشکل مثانه هم شدم.نمی توانستم ادرار کنم.به زور دارو بعد از یک هفته بهتر شدم.پتویم را هم به خاطر بیماری پس گرفتم.

 "دو هفته بعد به سلول های 4 نفره 209(سوییت) منتقل شدم . دو ماه بعد هم بیرون آمدم اما کابوس آن روز کذایی رهایم نکرده است."

 

 اطلاعاتی های بی سواد

 

 "بازجوها آدم های کم سوادی هستند.این را از اولین برخوردی که به آنها داشتم فهمیدم.اطلاعات اینترنتی شان در حد صفر است.خیلی راحت می شود سرکارشان گذاشت.تضمین می دهم که متوجه نمی شوند.خوشبختانه سربازجوها هم سواد درست و حسابی ندارند.اصلا بعد از چند جلسه بازجویی متوجه می شوید که کل سیستم اطلاعاتی چقدر دچار فقر اطلاعات است. حتی در سوال های کتبی بازجویی هم اشتباهات فاحشی وجود دارد که از دیدنشان آدم نمی داند باید بخندند یا گریه کند.مثلا به جای اغتشاشات نوشته اند"اختشاشات"،یا به جای تشویش اذهان عمومی نوشته اند" تشویق اذهان عمومی."

 "این ها تازه قسمت خوب ماجراست.قسمت غم انگیزتر ماجرا وقتی است که درباره اینترنت و فضای مجازی بازجویی کنند.فکر کنم فقط اسم فیس بوک را شنیده اند.فرق دوست واقعی و مجازی را درک نمی کنند.خیال می کنند که باید از زندگی دوستان فیس بوکی ات و یا حتی دوستان دوستانت خبر داشته باشی.

 

 "به من گفتند فلان دوستت در فیس بوک چه کاره است؟گفتم اسمش برایم آشناست اما اصلا چنین دوستی ندارم؟گفتند درباره ات مطلب نوشته.باز گفتم نمی دانم این فلانی که شما می گویید کیست.اسم چند نفر دیگر را هم گفتند که فقط یک نفرشان را می شناختم.آخر سر قرار شد ثابت کنند که اینها دوستان من هستند.دو روز بعد برای بازجویی صدایم کردند.اما به اتاقی رفتیم که پارتیشن بندی شده بود ویک کامپیوتر روی میز بود.گفتند آدرس صفحه فیس بوک ات را وارد کن.بعد دو سه صفحه عقب رفتیم تا به جایی که آنها می خواستند رسیدیم.یکی از دوستانم مطلبی برای آزادی من نوشته بود.10-15 نفر هم برایش کامنت گذاشته بود که مضمون همه آنها آرزوی آزادی من بود.بازجوها فکر می کردند کسانی هم که کامنت گذاشته اند دوستان من هستند.هر چه برایشان توضیح دادم که اینها دوستان دوست من هستند قبول نمی کردند.می گفتند اگر این طور است که تو می گویی پس چطور وارد صفحه تو شده اند؟ ناچار شدم قوانین فیس بوک را برایشان توضیح دهم.آخر سر هم صفحه پروفایلم را باز کردم و جایی که می شود تعداد دوستان یک نفر را مشاهده کرد نشانشان دادم. لطف ماجرا این بود که پس از چند روز بی خبری چند سطر اول خبر مهمی مثل بیانیه هفدهم مهندس موسوی را در فیس بوک دیدم.

 

 "همان روز گفتند پسورد ایمیلت را هم بده...قبول کردم.یکی از بازجوها گفت مطمئن شو که داری درست وارد می کنی...گفتند چرا وارد نمی شود؟گفتم نمی دانم.بازجویم گفت:" خیالی نیست دو روز بعد که پرینت همه ایمیل هایت را دیدی می فهمی این کارها بی فایده است."گفتم بهرحال من دروغ نگفتم.شاید دوستانم پسورد را عوض کرده باشد.دو روز گذشت و خبری از پرینت ایمیل ها نشد.ده روز گذشت و خبری نشد.بعد که به بند عمومی منتقل شدم و ماجرا را تعریف کردم همه متفق القول بودند که سواد بازجوها درباره اینترنت در حد فاجعه است و هر چه درباره پیدا کردن پسورد جی میل می گویند بلوف محض است.

 

 "در بند عمومی داستان های بامزه تری هم درباره بی سوادی بازجوها شنیدم.مثلا این که به یکی از زندانی ها گفته بودند آدرس "ایمیل" و "جی میل" خود را یادداشت کنید..یا مثلا گفته بودند چرا در نوشته هایت مدام به "مارکس و "انگلیس" اشاره می کنی؟ یا این که مشخصه ظاهری "هانا آرنت"چیست؟بیرون که آمدم دیدم این داستان کم سوادی بازجوهای اوین سر زبان همه زندانیان آزاد شده است.از یکی خواسته بودند ارتباطاتش را با سایت یوتیوب توضیح دهد.از یکی دیگر خواسته بودند آدرس ایمیلش را بعدش از سه تا دابیلو بنویسد.یعنی فرق آدرس ایمیل را با آدرس سایت هم نمی دانستند.

 "این ماجراها برایم ثابت کرد که چه قدر بازجوها بیسوادند.حالا تردید ندارم که آنها چیز زیادی نمی دانند و اگر یک پرونده قطور را هم جلوی آدم بگذارند و بگویند همه اسرار زندگی ات را داریم باید دانست که فقط دروغشان را بزرگ تر کرده اند."

 فیلسوف مکتب اوین

 

 "آقای دکتر صدایش می کردند.خودش هم سعی می کرد عربی و انگلیسی و فارسی را به هم ببافد و نشان دهد آدم با سوادی است.قرار بود زندانیان را توجیه کند.مدعی بود که بعد از صحبت هایش زندانیان متحول می شوند و آرامش خاصی پیدا می کنند.

 "اسم آقای دکتر در بازجویی ها زیاد تکرار می شد.وقتی سطح بحث بالا می رفت بازجوها می گفتند اینها را بعدا با آقای دکتر مطرح کن.خلاصه این که آقای دکتر علامت سوال بزرگی بود.اول فکر می کردم یکی از شگردهای بازجویی است و می خواهند این طوری ذهن زندانی را درگیر کنند. ولی وقتی آقای دکتر جلوی چشمم ظاهر شد فهمیدم همچین آدمی وجود خارجی هم دارد.

 

 "آقای دکتر اول  ده دقیقه ای از خودش تعریف کرد.مدعی بود که فلسفه غرب را مثل کف دستش بلد است و علوم سیاسی را هم در حد دکترا می فهمد. گفت می خواهد "ابهام های ذهن ما درباره نظام مقدس جمهوری اسلامی " را برطرف کند.فهمیدم جلسه شستشوی مغزی است.منتظر بودم از هر دری برای متقاعد کردن من به سلامت جمهوری اسلامی وارد شود. چون خیلی اصرار داشت که استدلال های فلسفی اش همه را تحت تاثیر قرار می دهد.

 "یک کمی سعی می کرد ادای رحیم پور ازغدی تئوریسین حامی حکومت را در بیاورد.ولی حتی در آن اندازه هم سواد نداشت. یکی از دوستان می گفت وقتی درباره پیام امام علی به مالک اشتر سوالی کرده حدیث نصف و نیمه ای خوانده و گفته جواب این سوال را بعدا می دهد.

 

 "آقای دکتر درباره تقلب در انتخابات حرف زد و سوال فلسفی اش این بود که چرا موسوی نتوانسته تقلب را ثابت کند؟می گفت شما اگر به احمدی نژاد اعتراض دارید چرا با رهبری مخالفت می کنید؟گفت اگر ایمان داشته باشید همین زندان فرصت خوبی است که حرف حق را بپذیرید.مثل احمدی نژاد جواب سوال را با سوال می داد.

 "جالب ترین قسمت صحبت هایش وقتی بود که می خواست درباره درستی نظام ولایت فقیه صحبت کند.از فارابی و ملاصدرا تا شیخ فضل الله نوری و آیت الله خمینی را به هم ربط داد و نتیجه گرفت که آیت الله خامنه ای بهترین و کاملترین رهبر روی زمین است و هر کس روبروی بهترین رهبر زمین بایستد بدترین کار روی زمین را انجام داده است.صحبت های فیلسوفانه اش همین بود.می گفت شعارهای موسوی فایده گرایانه و دنیا طلبانه است اما نظام ولایت سعادت گراست.

 "دو ساعتی که در خدمت آقای دکتر بودم از همه جلسات بازجویی کش دارتر بود.لحظه شماری می کردم که حرف هایش تمام شود.آنقدر نظام فکری اش بسته بود که انگیزه مجادله و بحث کردن هم نداشتم اما بدبختی اینجا بود که انتظار داشت مدام با حرکت سر تاییدش کنم.به چشمهایم نگاه می کرد و می پرسید موافقی؟چند بار گفتم"چه عرض کنم".ولی دفعات بعد با سر تاییدش کردم که زودتر حرفهایش را بزند و برود.حرف هایش یک جور شکنجه سفید بود.نمی دانم چطور فکر کرده بود که با این حرف ها می تواند کسی را تحت تاثیر قرار دهد.خلاصه دو ساعت و نیم همین حرف ها را زد و همه کنجکاوی های من هم درباره آقای دکتر برطرف شد.

 

 "در جلسات بعدی بازجویی مدام نگران بودم که مبادا دوباره سطح بحث بالا برود و ناچار به همنشینی با آقای دکتر شوم.خوشبختانه دیگر از آقای دکتر خبری نشد.

 "بعدا فهمیدم که جلسات شستشوی مغزی برای خیلی از زندانیان سیاسی تراز اول هم برگزار شده است.مثلا یک روز به آقای عطریان فر و ابطحی گفته بودند که قرار است یک فرد مقدس با شما صحبت کند.آنها را به محوطه ای برده بودند که یک پارچه سبز روبرویشان قرار داشته و صدای آن فرد از پشت پارچه شنیده می شده است.مضمون حرف هایش هم همین چیزهایی بود که من از زبان آقای دکتر شنیدم.

 "یکی از افراد موثق نقل می کرد که یک روز وقتی تلویزیون سلول در حال پخش برنامه ای راجع به انتخابات بود عطریان فر و ابطحی ناگهان به سمت تلویزیون برمی گردند و صدا به نظرشان خیلی آشنا می رسد.هویت آن فرد مقدس برملا می شود.سردار نقدی رييس سازمان بسيج مستضعفين!"

 

انتشار: سایت اصلاح طلب (جرس) نزدیک به موسوی